یه وقتهایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو میکنم، بعد مثلا وقتی میخوام بخوابم مثل الآن یهو احساس میکنم خالی میشم. انگار همه چی برام بیاهمیت میشه. انگار خسته میشم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا
.
خیلی فکرام بالا پایین میشه. مثلا الآن اومدم دربارهی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا پایین میشه. نمیدونم چی رو قبول دارم چی رو نه. یه لحظه فکر میکنم هورا این مسیر خوبه برم و لحظهی بعدش نه این یکی بهتره اینو برم. حتی مسیر هم نه! مسیرم کجا بود جهت طرف نمیدونم ای بابا حواسم نبود به این که چهقدر گمم.
ولی خب که چی؟ گم باشم. اوکیه.
.
شایدم نباشه. مهم نیست.
شایدم کلی از فشاری که رومه (کو؟ کدوم فشار؟) به خاطر انتظارات/حرف بقیهست. یعنی شاید با این که اصرار دارم مهم نیست برام ولی مهمه. مثلا این که میترسم ریاضیم رو بیفتم یا معدلم مثل ترم قبل کلی کم شه. و چیزهای دیگر. حتی الآن هم این جوریم که بابا این دغدغههای بچهگانه چیه ولی خب فکر کنم در ناخودآگاهم مهمه برام.
من دوست دارم همه چی ساده باشه.
از چیزهای پیچیده هم خوشم میادا، ولی خب سختمه. منم تنبلم. حوصلهی سختی ندارم.
دو خط قبل رو خیلی بداهه نوشتم. شاید تا ده دیقهی دیگه قبولش نداشته باشم.
ولی چرا من میترسم ازین که یه چیزی بگم و بعدها نظرم عوض شه دربارهی اون موضوع؟ خیلی طبیعیه که
همینا. سعی کردم خیلی غر نزنم و نگم چرا این قد میترسم از همه چی و کارهایی که برای بقیه آسون به نظر میرسه چرا اینقد برام سخته. (شاید فقط به نظر میرسه. :-؟) نگفتما. :-"
پ.ن. اینم نمیگم که وای خدا چهجوری اینقدر افکار و رفتار متناقض در خودم جمع کردم. البته فکر کنم یکم به طور غیر مستقیم در پاراگراف دوم گفتم. :-
پ.ن. غارم کجاستتت؟ برم تو کمد قایم شم؟ حتی نوشتن این باعث شد که بیشتر دلم بخواد برم قایم شم. :(
پ.ن. بعد الآن این جوری شدم که بابا قایم شدن چیه زندگیت رو بکن از چی میترسی بعد میگم فکرام بالا پایین میشه گوش نمیدین. پنج دیقه هم نشد. خب آخه من چی کار کنم؟ :(
چه جالب؛ این که فکر کنی فقط ذهن تو عه که وجود داره و بقیه چیزها ساختهی ذهنت هستن حتی یه مکتب براش وجود داره! طرز فکر جالبیه نسبتا اما نمیتونم قبولش کنم. چون اگه همهی این چیزا ساختهی ذهنم باشه واقعا از ذهنم ناامید میشم. یه زندگی جالبتر میتونست بسازه برام. شاید هم نمیتونست. شاید ساختهی ذهن باشه ولی با یه محدودیتهایی. نه ولی خیلی فضاییه واقعا. جالبه ولی خیلی دوستش ندارم.
به این داشتم فکر میکردم که بیا یهو یه جور دیگه زندگی کنیم. مثلا دیگه فکر نکنیم برای جواب دادن و اولین چیزی که به ذهنمون میرسه رو بگیم. (چرا دارم جمع میبندم؟ درباره خودم دارم حرف میزنم فقط.) یا مثلا بیا اصلا جواب نده به مردم. البته این تا حدی من هستم ولی بازم کلللی جا داره که دقیقا این بشم. یا مثلا بیا طرز لباس پوشیدنت رو عوض کن کلا. البته اینو سعی کردم ولی خب نیاز به زیرساخت داره و خب نشده. آهان یا مثلا، یه چیزی که هی تصمیم میگیرم انجام بدم ولی نمیتونم اینه که هر چی به ذهنت اومد بگو. اصلا فکر نکن. یکم شبیه اولی شد ولی خب فرق داره. اون برای جواب دادن بود این کلا. البته نه این که خیلی جلوی خودم رو بگیرم و چرت و پرت نگما، اما خب جلوی دو-سهتا دوستام این طوریم صرفا. این یکم برمیگرده کلا به شخصیتم و برای همین این که بگم خببب بیا از فردا اینجوری نباشیم نمیشه. احتمالا همهی چیزای دیگه هم همینطوریه پس. همهی بیا یه جور دیگه زندگی کنیم ها. میتونم باز هم ادامه بدم ولی احساس میکنم یکم میرم تو اون قسمت تکراری فکرام. پس نمیدم. ولی خب اولش که این بند رو شروع کردم هدفم این نبود. هدف همون تغییر یه ویژگی کوچولو برای یه مدتی بود. نمیدونم. دارم به این فکر میکنم که خب این تغییره یسری عواقب میتونه داشته باشه که نادیده گرفتنشون باز میتونه برگرده به همون شخصیت آدم و خصوصیاتی که سخته تغییرشون و برای همین اینم سخت میشه و الخ.
ماه قشنگم از پشت پرده معلومه.
یه بار (یه بار که نه، خیلی بیشتر از یه بار.) هم داشتم به این فکر میکردم که این زندگی زندگی منه واقعا؟ احساس میکنم کلی از فعالیتهام آگاهانه یا غیرآگاهانه تحت تاثیر مامان بابامه. البته دو جور میشه بهش نگاه کرد، یکی این که خب زندگی هر کی تا یه حدی، حالا کم یا زیاد تحت تاثیر اطرافیانشه و خب مامان بابا یه قسمت بزرگی از اطرافیان منن و خب طبیعیه و همینه که هست؛ یه دید هم این که نه خب واقعا مثلا اگه از واکنششون نمیترسیدم شاید یه جور دیگه زندگی میکردم کلا و اعتقاداتم مثلا این نبود یا چی یا چی. نمیدونم البته، شایدم این چیزا مثلا الآن دیگه جزوی از من شده و اگه مثلا فورس مامان بابا هم از روم برداشته شه همین جور بمونه. حالا یکم میشه باز بسطش داد ولی خب خلاصهش همین که، این من چه قد منه.
ماه قشنگم رفت پشت ساختمونه. منم برم پس. تنهایی تو این تاریکی بمونم چی کار؟
هی میگم نه تو نباید به چیزی احساس تعلق یا مالکیت داشته باشی و بلاهبلاهبلاه؛ بعد چکنویسامو از دو-سه سال پیش هنوز نگه داشتم و دلم نمیاد بندازمشون دور. :|
پ.ن. یکی تو اینستا فالوم کرد؛ استوریش رو رفتم دیدم؛ . چهقد یهو زندگی بیمعنی میشه آخه. آخه اصلا . نمیدونم. روحش در آرامش باشه.
پ.ن. چهقد دوست دارم آخر اسفند رو.
پ.ن. Colder Heavens - Blanco White
پ.ن. ۱۱:۱۱
Sometimes I get the feeling I’m lost .
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت میلرزید. جدّی داشت میلرزید. :)) نمیدونم بیشتر از ترس بود یا پاهام بیجون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت میخورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیتهاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاقهایی که فکر میکردم صرفا اغراق شدهن واقعا اتفاق میافتن.
یه وقتهایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو میکنم، بعد مثلا وقتی میخوام بخوابم مثل الآن یهو احساس میکنم خالی میشم. انگار همه چی برام بیاهمیت میشه. انگار خسته میشم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا
.
خیلی فکرام بالا پایین میشه. مثلا الآن اومدم دربارهی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا پایین میشه. نمیدونم چی رو قبول دارم چی رو نه. یه لحظه فکر میکنم هورا این مسیر خوبه برم و لحظهی بعدش نه این یکی بهتره اینو برم. حتی مسیر هم نه! مسیرم کجا بود جهت طرف نمیدونم ای بابا حواسم نبود به این که چهقدر گمم.
ولی خب که چی؟ گم باشم. اوکیه.
.
شایدم نباشه. مهم نیست.
شایدم کلی از فشاری که رومه (کو؟ کدوم فشار؟) به خاطر انتظارات/حرف بقیهست. یعنی شاید با این که اصرار دارم مهم نیست برام ولی مهمه. مثلا این که میترسم ریاضیم رو بیفتم یا معدلم مثل ترم قبل کلی کم شه. و چیزهای دیگر. حتی الآن هم این جوریم که بابا این دغدغههای بچهگانه چیه ولی خب فکر کنم در ناخودآگاهم مهمه برام.
من دوست دارم همه چی ساده باشه.
از چیزهای پیچیده هم خوشم میادا، ولی خب سختمه. منم تنبلم. حوصلهی سختی ندارم.
دو خط قبل رو خیلی بداهه نوشتم. شاید تا ده دیقهی دیگه قبولش نداشته باشم.
ولی چرا من میترسم ازین که یه چیزی بگم و بعدها نظرم عوض شه دربارهی اون موضوع؟ خیلی طبیعیه که
همینا. سعی کردم خیلی غر نزنم و نگم چرا این قد میترسم از همه چی و کارهایی که برای بقیه آسون به نظر میرسه چرا اینقد برام سخته. (شاید فقط به نظر میرسه. :-؟) نگفتما. :-"
پ.ن. اینم نمیگم که وای خدا چهجوری اینقدر افکار و رفتار متناقض در خودم جمع کردم. البته فکر کنم یکم به طور غیر مستقیم در پاراگراف دوم گفتم. :-
پ.ن. غارم کجاستتت؟ برم تو کمد قایم شم؟ حتی نوشتن این باعث شد که بیشتر دلم بخواد برم قایم شم. :(
پ.ن. بعد الآن این جوری شدم که بابا قایم شدن چیه زندگیت رو بکن بعد میگم فکرام بالا پایین میشه گوش نمیدین. پنج دیقه هم نشد. خب آخه من چی کار کنم؟ :(
۳:۲۵نویس. حس اینم دوست دارم: Growing wing - Lara Fabian
۱۲:۳۸نویس. ایبابا قول داده بودم ازین پستا ننویسم اینجا. [به صفحهی ۹۹۶م کتاب قولهایی که به خودم دادم و عمل نکردم این مورد را اضافه میکند.]
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت میلرزید. جدّی داشت میلرزید. :)) نمیدونم از ترس بود یا پاهام بیجون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت میخورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیتهاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاقهایی که فکر میکردم صرفا اغراق شدهن واقعا اتفاق میافتن.
شاید مثل اون هیزمشکنه شدم که هی نمیرفت تبرش رو تیز کنه.
برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این «رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردنش کار من نباشه چی؟
ولی حالا سعیم رو میکنم.
یا سعی میکنم که سعیم رو بکنم.
هنوز فکر چارشنبهی بردنه، یه عمره که باختهاشو رج میزنه.
پ.ن. حس میکنم منتظرم برگردم به ریتم روتین زندگیم، و حواسم نیست که اون ریتم روتین زندگیم تموم شده خیلی وقته.
نه این که الآن خیلی عجیبغریب باشه، و نه این که خوشم بیاد از داشتن ریتم روتین . صرفا داشتم فکر میکردم الکی و شاید غیرارادی منتظر برگشتن به یه حالتیم که مدتهاست ازش گذشتم.
اینو یادمه از کوچیکتریهام همیشه دوستش داشتم:
یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ یَا مُدَبِّرَ النُّورِ یَا مُقَدِّرَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا قَبْلَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا بَعْدَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا فَوْقَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا لَیْسَ کَمِثْلِهِ نُورٌ
ای روشنی نور، ای روشنیبخش نور، ای آفرینندهی نور، ای گردانندهی نور، ای به اندازهساز نور، ای روشنی هر نور، ای روشنایی پیش از هر نور، ای روشنایی پس از هر نور، ای روشنایی بر فراز هر نور، ای نوری که همانندش نوری نیست
قاطی این آهنگ بیکلامها معلوم نیست کجا میری.
یکم شبیه همون سیاهی شبه. که خیره میشی به تاریکی و گم میشی یهو اونجا.
۰۲:۵۷. خیلی وقت بود دستم رو موقع نوشتن این قد خودکاری نکرده بودم. چی کار میکردم قدیما پر خودکار بود همهش دستم؟ تا آرنج. البته تا آرنجش مال پارسال بود بیشتر. که خودکاره رو میذاشتم رو میز و هی سرش میخورد به دستم. عه راستی خودکارم تموم شده و این خودکاری که با خودم بردم سر امتحان خوب نبود اصلا. نقش خودکار . نه واقعا بیهودهگوییه بقیهش.
ساعت ۳ عه. ۱۲ ساعت پیش دانشگاه بودم. ۱۲ ساعت قبلترش خونه، ۱۲ ساعت قبلترش باز هم خونه، و کلی ازین ۱۲ ساعتها بریم عقب باز هم خونه. میگم که چی؟ که هیچی. راستش رو بخواین در همه چیز رازی نیست. شاید دوست داشتم باشه. ۳۳. شاید هم این که نیست بهتره.
به هر حال، الآن دیگه نه ساعت ۳ عه، نه ۲ و ۵۷. و به بیرون پنجره که نگاه میکنم فقط تاریکه. سه ساعت دیگه نگاه کنم تاریک نیست. از سیاهی بیرون ترسم میگیره گاهی. که فکر میکنم نکنه فقط من جا موندم تو این دنیا و دیگه هیچ کس نیست؟ لای این تاریک و روشنها گم شدم. خوشم میاد؟ نمیدونم. هر روز که بیدار میشم همون دیروزه. با این حال بهم میگن که نیست. تایپ کردن با لپتاپ رو قطعا بیشتر دوست دارم.
انگار قرار نیست به هیچی عادت کنم. من نمیفهمم اصلا! آخر ازین عادت کردنها خسته شدم یا ازین عادت نکردنها! آخر عادت کردن خوبه یا نه. ما که نفهمیدیم. ولی کاش از صفر و یکی نگاه کردن به چیزها هم دست بردارم.
بیرون رو نگاه میکنم. هنوز تاریکه. چیزی که از ماه رمضون امسال یادم میمونه قطعا یه پتو و بالش کنار بالکنه.
حس این پیرمردهایی بهم دست داد که هر روز پا میشن یه گوشه میشینن و خاطرات سالهای دورشون رو مرور میکنن. ولی من که هیچوقت پیرمرد نبودم که بدونم چه حسی دارن. پس هیچی.
۰۳:۱۳
مامانم میگه برو لباسها رو اتو کن. آفرین. و من به جاش اومدم این جا چرت و پرت بنویسم. چرا آخه؟ به این فکر میکنم که خب اگه تنها بودم مجبور بودم انجام بدم و میدادم و اوکی بود ولی الآن نمیدونم چرا همهش دنبال فرار کردنم از کار. هعی. چه بچّهی بدی.
تو مودیم که نمیدونم رپ گاد امینم رو اسکیپ کنم یا دارم لذّت میبرم ازش.
طرف برگشته گفته دمتون گرم اینترنت رو قطع کردین. بیشتر قطع کنین. =)) هعی. چی بگم. [فحش میدهد]
یه عالمه بلاگ خوندم تو این مدّت. خوندن حرفها و احساسات آدمها رو دوست دارم واقعا. زندگی یه نفر رو از دید خودش خوندن، بدون هیچ شناختی و پیشداوریای و چیزی. بعضیهاش بیشتر جذب میکرد آدم رو؛ بعضیهاش کمتر. بعضیها هم واقعا ناراحت میکرد آدم رو.
دوباره خسته شدم از ریتم روتین زندگی. نمیدونم یعنی. ولی دوباره این جوری شدم که خب که چی. به شدّت دفعههای قبلی که این جوری شده بودم شاید نیست ولی بازم حوصلهی هیچ کاری رو ندارم.
دیروز بود یا پریروز، مهم نیست، یه چیزی دیدم یادم افتاد که عه! من همون آدم ناتوانی هستم که بودم که. همونی که سر این ناتوانیش پارسال مینشست هی زار زار میگریست. :)) و الآن هیچی عوض نشده باید بشینم بازم زار زار بگریم ولی خب حتی در گریستن هم ناتوان شدم. خدا رو شکر. نمیدونم والا.
خیلی اینسکیور شدم در نوشتن. دروغ گفتم. بودم. هیچی. :-فرار
ولی واقعا برام سواله که چرا اذیتم نمیکنه این مسئله مثل قبل. و این که نکنه باید اذیتم بکنه دارم فرار میکنم؟ نکنه باید بشینم دوباره سرش غصه بخورم؟ قبول دارید واقعا نه؟ منم قبول دارم. پس باید چی کار کنم؟ چرا یادم اومد اصلا؟ حالا که چی؟ آه نمیدونم.
عاوره خلاصه من همچنان در اوج بیشعوری دراز کشیدم اینجا و مامانم داره لباسها رو اتو میکنه.
بگو ستارهی دردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقهی دستانش
به دور گردن خیام است؟
این چراغ نارنجیهای اتاقم رو که روشن میکنم یاد اون روزی میافتم که ساعت ۱ بیدار شدم و تا ساعت ۴ داشتم یه پست بلاگ مینوشتم. یادم نیست چی مینوشتم. از همین حرفهای همیشگی لابد. ولی واقعا عجیب بود! خیلی زود گذشت. فرداش هم اگه با یه روز دیگه قاطیش نکرده باشم صرفا برای یه صبحونهای که قرار بود مهمون بشیم پا شدم هشت صبح رفتم دانشگاه.
دلم برای اون موقعها که تو جو کره (جنوبیشون) بودم تنگ شده واقعا. قشنگ این جوری بود که یه عالمه برنامهی کرهای با زیرنویس انگلیسی میدیدم و فکر کردنم سه زبونه شده بود. :)) جدّی مثلا میدیدم دارم انگلیسی فکر میکنم. یا ترکیبی از کرهای و انگلیسی. واقعا خوب بود.
۲۲:۲۲ ۲۲ نوامبر
آخه چه طور میشه آدم هم زمان دوتا حس کاملا متفاوت به یک چیز داشته باشه؟ عجیبه.
این حسودی ِ آدم عادّیه دیگه؟ همه حسودن دیگه؟ این که صرفا کنترلشون کنی در رفتارت تاثیر نداشته باشن کافیه دیگه؟ واقعا ناراحت میشم وقتی میبینم دارم حسودی میکنم. بعد هم چون خود حسودی با ناراحتی همراهه ناراحت میشم و هم چون دارم حسودی میکنم. آه. چه بد.
یه آهنگی رو که گوش میدم یاد زمستون پارسال میافتم که پیاده میرفتم تا مدرسه دنبال خواهرم. میدونین، یه حسهایی از اون موقع هست که گمشون کردم. یعنی. این جوری که، نمیدونم چه حسی داشتم. یادم نمیآد. نه این که اصلا یادم نیاد. این ور اون ور یه چیزهایی نوشتم، آهنگها یه چیزهایی یادم میآرن، یه خاطرههایی مونده، ولی دقیقا یادم نیست. یکم ناراحتکنندهست. یکم هم خب، طبیعی و منطقیه دیگه. قبلتر رو مگه یادم میآد؟ از الآن هم جز همین چیزها چیزی نمیمونه. شاید دلیل این تیکه تیکه نوشتنم تو جاهای مختلف همین باشه. حتی دلیل این که دلم نمیاد چرکنویسهام رو دور بندازم به خاطر شاید یه خط آهنگی باشه که گوشهشون نوشتم. نمیدونم. انگار میخوام همهی لحظههای زندگیم رو زنده نگه دارم. میخوام که یادم نرهشون. امّا کاری نمیشه کرد فکر کنم.
میمیرن لحظهها.
تو اوج تمومش کنم.
پ.ن. آخه مامانا چه طور این قد زحمت میکشن!؟ چه طور چه طور چه طور.
پ.ن. خدا رو شکر به اندازهی کافی دیر شد و میتونم بخوابم.
پ.ن. دلم میسوزه برای خودمون. نمیدونم.
«که روزمزد عذابی؟»
من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش از حد نگران اتفاقهایی که شاااید بیفتن نباشم.
چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تکتک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که میدیدم میگفتم ایول یه روز برم این کارو بکنم. الآن ولی این جوری نیست. الآن خیلی میترسم. شاید حق داشته باشما. شاید تاثیرات بزرگ شدن و واقعبین شدنه. تاثیرات خبرایی که میشنوم. امّا به هر حال دوست دارم دوباره ذهنیتم رو عوض کنم. حداقل تو خیالپردازیهام شجاع باشم نه؟
پ.ن. بیربط؛ خوندین داستان گنجشکک اشیمشی رو؟ جالب بود.
گنجشکک اشیمشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گولّه میشی
میافتی تو حوض نقاشی
درباره این سایت